تو همون حس غریبی که همیشه با منی...

ساخت وبلاگ
 

دیشب نزدیک ساعت ۲ بود که خودم را به جمکرانت رساندم...

گویی از دور برای آمدنت لحظه شماری می کردم...

و چقدر دوست دارم لحظه وصال رو...

لحظه ای که نگاهم به گنبد و گلدسته های جمکران می افتد...

گویی در آنجا حضور و نگاه پر مهرت را احساس می کنم...

مولا جان...

دیشب به جای آنکه به نیامدنت فکر کنم به آمدنت می اندیشیدم...

با خودم می گفتم اگر امروز بیایی وظیفه من چیست...؟

چون شنیده ام هنگام ظهورت بعضی از علما هم با شما مخالفت می کنند...

نمی دانم آمادگی روبرو شدن با شما را دارم...

اصلا در غیابت چه کاری برایت انجام داده ام که حال با ظهورت دست به کار شوم...

از خودم خجالت کشیدم...

از اسم هایی که روی خودم گذاشتم...

شیعه...

منتظر...

واقعا مسخره است...

چقدر من به اصطلاح منتظر با گناهانم دلت را خون کردم...؟

اما...

مهربونم...

منو ببخش...

به خاطر تمام کم کاری هام...

مولا جان...

چند وقتی است که احساس می کنم هیچ چیز و هیچ کس جز تو آرامم نمی کند...

گویی آرامش من در گروی آمدن توست...

مولای من...

دوستت دارم...

اندازه قطرات باران...

برگ درختان...

دوستت دارم ای حس غریب من...

 

قربون  تنهاییت  ای تنهاترین تنهای عالم...

 

« اللهم عجل لولیک الفرج »

 

 

 

. . .

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۰/۰۴/۳۱ساعت 16:45 توسط ...

مادر عشق......
ما را در سایت مادر عشق... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moein-meshkipoosh بازدید : 309 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت: 5:50